داماد:آقای قاضی! حاضر نیستم با زنی که خواهر و فامیل مرا مسخره کند زندگی کنم؛طلاق را اجرا کنید/عروس: خب مسخره هستند!
گاهی اوقات در دادگاه خانواده با پروندههای عجیبی مواجه میشویم که حتی برای قضات باسابقه هم علت طلاق برخی زوجها قابل باور نیست. یکی از این پروندهها مربوط به زوج جوانی بود که چند روز قبل برای جدایی به دادگاه خانواده مراجعه کرده بودند

به گزارش عصرخبر روزنامه ایران نوشت: یکی از روزهای پاییزی دختر و پسر جوانی در طبقه دوم دادگاه پشت در یکی از شعبهها به انتظار ایستاده بودند.
پسر جوان یا مدام دستی به موهای صاف و لختش میکشید یا ناخنهایش را از استرس میجوید. همسرش به حرکات او خیره شده بود و هرازچندگاهی نفسی عمیق میکشید و با افسوس سرش را تکان میداد. لحظاتی بعد ناگهان به سمت شوهرش رفت و گفت: «حامد بس کن زندگیمان را بهخاطر حرف دیگران خراب نکن. حالا من یک حرفی زدم، تازه فقط من نبودم که گفتم لباس خواهرت مناسب نبود، همه میهمانان میگفتند. واقعاً سر همین حرف میخواهی مرا طلاق بدهی؟»
وقتی زوج جوان کنار هم مقابل قاضی نشستند حامد اجازه خواست و گفت: «جناب قاضی من میخواهم همسرم را طلاق بدهم.»
قاضی گفت: از اول بگو ببینم چه شده که این تصمیم را گرفتی؟
حامد گفت: « نرگس از بستگان دور ماست. در یک جشن عروسی او را دیدم و خوشم آمد و وقتی بیشتر آشنا شدیم، متوجه شدم نقاط مشترک زیادی داریم به خانوادهام گفتم و با موافقت آنها در کمتر از سه ماه ازدواج کردیم. اوایل زندگی مشترک خوب بود. من یک شاگرد مغازه هستم و از صبح تا شب سر کارم. جناب قاضی من آدم خیلی حساسی هستم، دوست دارم همسرم در طول روز به من پیام بدهد، زنگ بزند و حالم را بپرسد و ابراز علاقه کند اما نرگس این طور نیست و اصلاً توجهی به احساسات من ندارد. از طرفی در خانواده ما رسم است که عروس و داماد را پاگشا میکنند و مدام باید به میهمانی برویم اما نرگس دائم غر میزد که چرا باید همش به خانه خاله و عمو و دایی و… تو برویم. میگفت من در خانواده تو راحت نیستم و بدتر از همه اینکه عادت دارد همه را مسخره کند. در میهمانیها میگوید خانوادهات بیکلاس هستند. آنها را بهخاطر نوع لباس و زندگیشان و حتی غذاهایی که جلویش میگذارند، مسخره میکند. این رفتارها امان مرا بریده، یک بار با پدرش این موضوع را مطرح کردم، اما به جای اینکه من شاکی باشم، نرگس و خانوادهاش از من طلبکار شدند. اصلاً باورم نمیشد آن همه حرف و آن همه رویایی که باهم ساخته بودیم، همه پوچ بود. خیلی روزها برایم سخت میگذشت تا اینکه چند هفته قبل که مراسم عقد خواهرم بود، نرگس تیر خلاص را به زندگی ما زد. او ، مادر و خواهرش با صدای بلند و جملات تمسخرآمیز لباس خواهرم را مسخره کردند و خندیدند. این رفتار به حدی بد بود که همه میهمانان متوجه شدند.
آقای قاضی همسرم خیلی حسود است، مدام زندگی ما را با دیگران مقایسه میکند. بین فامیل، خودش را خیلی بالا میبیند و به کسی محل نمیگذارد و حتی بیاحترامی هم میکند. خانوادهام هم همیشه به من سرکوفت میزنند و میگویند به همسرت تذکر بده. من دیگر خسته شدهام و حوصله این زندگی را ندارم.
قاضی رو به نرگس کرد و گفت: دخترم حرفهای همسرت را شنیدی، آیا قبول داری؟
نرگس سری به نشانه تأسف تکان داد و گفت: «خیر آقای قاضی، من اصلاً قبول ندارم. من واقعیتها را گفتم «خلایق هر چه لایق»، خانواده حامد از نظر فرهنگی و رفتاری و آداب معاشرت از ما پایینتر هستند. من به خاطر علاقهام با حامد ازدواج کردم اما نمیدانستم باید مدام با خانواده او رفت و آمد کنم. من زندگی خودم را دوست دارم اما با خانوادهاش حالم خوب نیست، حامد هم اگر مرا دوست دارد باید قول بدهد کمتر با خانوادهاش رفت و آمد کند یا حداقل مرا مجبور نکند که دائم با آنها رفت و آمد کنم.»
در این لحظه حامد از جای خود بلند شد و گفت:« آقای قاضی، من نمیتوانم به خاطر نرگس، دور خانوادهام را خط بکشم. از طرفی رفتارش با مادر ، خواهر و بقیه فامیل من توهینآمیز است. از شب عقد خواهرم که او لباس و آرایش خواهرم را مسخره کرد و دلش را شکست، با من قهر کردهاند. نرگس یا باید از آنها عذرخواهی کند یا طلاقش میدهم.»
اما همسرش با عصبانیت گفت: «من کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم. آن شب همه خواهرش را مسخره کردند اما نمیدانم چرا فقط مرا مقصر میداند.»
وقتی درگیری لفظی زوج جوان بالا گرفت، قاضی آنها را به آرامش و سکوت دعوت کرد و قرار شد پس از 2 ماه کلاس مشاوره در صورت حل نشدن مشکلشان برای طلاق مراجعه کنند





