خاطره سوزناک شهید حاج حسین همدانی
کنار سنگر که رسیدم، دیدم اسماعیل شکری موحد، دو زانویش را محکم در بغل گرفته و یک گوشه مچاله شده، همانطور که چمباتمه نشسته بود، سرش را بلند کرد و زُل زد توی چشمهای من، صورتش خیس اشک بود و از شدت بغض در گلو مانده، چانه اش بی اختیار می لرزید.
از شهادت بهترین و صمیمی ترین و نزدیک ترین دوست و همرزمش شهید حاج محمود شهبازی: … کنار سنگر که رسیدم، دیدم اسماعیل شکری موحد، دو زانویش را محکم در بغل گرفته و یک گوشه مچاله شده، همانطور که چمباتمه نشسته بود، سرش را بلند کرد و زُل زد توی چشمهای من، صورتش خیس اشک بود و از شدت بغض در گلو مانده، چانه اش بی اختیار می لرزید.
نمیدانم در آن لحظات، این چه صبری بود که خدا به من داد. حتی نَم اشکی هم به چشم هایم نیامد، برگشتم از بچه هایی که دور من حلقه زدند، پرسیدم: کجا شهید شد؟
مرا بردند دویست متر جنوبی تر از محل آن سنگر و زمین را نشانم دادند.
زیر نور رنگ پریده مهتاب، قیفِ انفجارِ به جا مانده و زمینِ سوخته و زیر و زِبَر شده اطرافش را دیدم، کاملا مشخص بود که موشک کاتیوشا، با چه ضربِ مهیبی آنجا فرود آمده، چند قدمی کنارتر، در یک گودالِ کوچک، خون زیادی جمع شده بود، به زحمت خم شدم، کفِ دست راستم را جلو بردم و زدم به لُجه خونِ سرخ محمود شهبازی
و بعد، دستِ خون آلودم را، با تمامی عشقی که به این برادر سفر کرده داشتم، کشیدم به سر و صورتم، به آسمان نگاه کردم، قرص ماه، بالای سرم ایستاده بود.
○ بسم الله الرحمن الرحیم. پیش از ورود به مباحث اصلی، بهتر است خودتان را بدون سانسور برای خوانندگان متن مکتوب شده ی این گفت و گو ها معرفی کنید. خواننده حق دارد با پس زمینه های زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی شخصیتی که قرار است راوی تاریخ شفاهی معاصر او باشد، آشنا بشود. متوجه که هستید؟
□ بسم الله الرحمن الرحیم. با سلام و صلوات به ارواح طیبه شهیدان انقلاب و دفاع مقدس صحبت ام را شروع می کنم. اما معرفی بدون سانسور… [می خندد]… بسیار خوب آقاجان. من حسین همدانی هستم؛ متولد 24 آذرماه سال 1329 در شهرستان آبادان. فرزند سوم خانواده ای هستم که عبارت بود از پنج سر عائله: دو خواهر بزرگ تر از خودم و بک برادر کوچک تر. مادرم، بانوی خانه دار و بسیار مؤمنه ای بود. پدرم مرحوم علی آقا همدانی در چند سال آخر عمرش در شرکت ملی نفت ایران کار می کرد. کارگر فنی پالایشگاه نفت آبادان بود و انسانی زحمت کش و شریف. مقدر نبود بیش از سه سال، سایه پر مهر پدر را بر سر داشته باشم. سال 1332 ، بر اثر یک بیماری صعب العلاج، کار ایشان به بیمارستان و اتاق عمل کشید و زیر تیغ جراحی فوت شد و جسدش را در گورستان احمد آباد شهر آبادان به خاک سپردند. مادرمان ماند، با چهار فرزند یتیم. سالهای اول پس از فوت پدر، خیلی به ما سخت گذشت. خانواده به آن صورت ممر درآمدی نداشت. چند سالی طول کشید تا سرانجام با دوندگی فراوان مادر و دایی ما، شرکت نفت حاضر شد مستمری ماهیانه ناچیزی برای عائله مرحوم پدرم تعیین کند. بعد هم دیگر به زادبوم خانوادگی نقل مکان کردیم و مقیم همدان شدیم.