تکلیف موتورهای بلاتکلیف در پارکینگ
تکیه میدهد به دیوار و سفره دلش را باز میکند که موتورش را 3 ماه پیش 7 میلیون خریده و همان ماه اول بهخاطر نداشتن کلاه ایمنی، توقیفش کردهاند و با کلی دوندگی امروز قبض ترخیص را گرفته و حالا که آمده با موتوری روبهرو شده که هیچ شباهتی به موتور خودش ندارد؛ آهن قراضهای است بیا و ببین.
ایران در گزارشی نوشت:
سالانه تعداد قابل توجهی موتور سوار وقتی کارشان به توقیف موتور و انتقال به پارکینگ کشید، بهخاطر زمانبر بودن بوروکراسی رفع توقیف و تبدیل شدن مرکب رام شان به مشتی آهن قراضه، بیخیال میشوند و نازنین شان را برای همیشه در آن گورستان رها میکنند. اما اتومبیل را که نمیشود ول کرد و از خیرش گذشت.
خوان اول
من هم نمیتوانستم به خاطر تصادف کوچکی اتومبیلم را تا ابد در پارکینگ رها کنم. ساعت 8 صبح خودم را به دادسرا میرسانم؛ جنوبغرب تهران. به خیال اینکه اگر اول وقت آنجا باشم، کارم سریعتر راه میافتد. اما جلوی در ورودی پر از جمعیت است. انگار رسیدگی به همه پروندههای جهان به این دادسرا ارجاع شده.
10 دقیقهای مقابل در ورودی معطل تحویل موبایل میشوم. داخل سالن اصلی دادسرا زن و مرد و پیر و جوان از اینور به آنور دنبال مأمور پروندهشان هستند. از قضا من مأمور پرونده ام را میشناسم؛ مأموری که پوشه من را از کلانتری به دادسرا آورده. لا به لای جمعیت پیدایش میکنم. دقیقاً پشت میزی که کنار اتاق دادیار ارجاع است، نشسته و با ارباب رجوع سر و کله میزند.
یک ربعی منتظر میمانم تا کسانی که جلوتر از من ایستادهاند، جوابشان را بگیرند. پیش خودم میگویم چه مکافاتی میکشد این مأمور. بعضی از مراجعان آنقدر سؤال عجیب و غریب و بیربط میپرسند که حوصله بقیه را سر میبرند. برای نمونه:
«سرکار استوار، به نظرت رضایت بدم یا بفرستمش بره زندان چند روزی آب خنک بخوره؟»
«جناب استوار بعد از اینجا کجا باید برم؟ راستی مشاوره کدام طبقه اس؟»
«الان من برم دادیاری، فردا بیام بهتر نیست؟»
«داداش گلم این پرونده من؛ سریعتر بگیر بده بازپرسی، خیلی عجله دارم.»
بالاخره نوبت من هم میرسد. سرکار استوار بعد از اینکه شماره پرونده کلانتری مرا توی فهرستش میبیند، میگوید پرونده دستور ارجاع خورده ولی باید دوشنبه بیایم. وقتی علت را میپرسم چرا دوشنبه؟ جواب میدهد: «امروز از کلانتری 130 پرونده آوردهام دادسرا و کلانتریهای دیگر هم دستکمی از ما ندارند. دایره رایانه وقت نمیکند همه این پروندهها را ثبت کند.»
سرکی میکشم به این دایره، شلوغتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم ولی به هر حال من و همه آنهایی که به استوار التماس میکنیم پروندهای مان امروز به شعبه دادیاری و بازپرسی برود، وقت نداریم که هر روز درگیر و جاهای دیگر باشیم. توی این بلبشو وضعیت زنی 60 ساله که پایش توی گچ است و لنگان لنگان خودش را به اینطرف و آنطرف میکشد تا شاید پروندهاش امروز ارجاع شود ناراحتم میکند. بنده خدا با این وضعیت چه گناهی دارد که اسیر این اتاق و آن اتاق شود!
مستقیم میروم پیش مسئول دفتر رئیس دادسرا، سرش پایین است و نامهها را داخل کارتابل میگذارد. خودم را معرفی میکنم و عرض میکنم دایره رایانه وقت ندارد که پروندهها را ثبت کند، مثل اینکه ورودی پروندهها امروز خیلی بیشتر از روزهای دیگر است. هنوز حرفهایم تمام نشده گوشی را بر میدارد و زنگ میزند به مسئول دایره رایانه و دستور میدهد که امروز باید همه پروندهها ثبت شوند و اگر لازم است چند نیرو برای کمک تقاضا کنند.
بعد در نهایت احترام بابت این کوتاهی عذرخواهی میکند. میمانم که خوابم یا بیدار. برای من جالب بود مسئولی از ارباب رجوع عذر خواهی میکند! به هر حال خدا پدرش را بیامرزد که کار من و دیگران را راهانداخت.
داستان را زیاد طولانی نمیکنم و کاری ندارم با خط و نشانهایی که شاکی و متهم پشت در اتاق بازپرس، برای هم میکشیدند یا التماسهایی که مادر به بچهاش میکرد که دست از دزدی بردارد یا دعوای دختر با پدری که شیشه میکشد و مادرش را کتک میزند.
ساعت 12 نوبت رسیدگی به پرونده من شد. بازپرس چند دقیقهای از من به عنوان رانندهای که تصادف کردهام سؤال میکند و دستور آزادی ماشینم را میدهد. برای آزادی ماشین باید یک درخواست بنویسم. دقیقاً یک ساعت در صف نوشتن درخواست و کپی گرفتن از مدارکی که نیاز است، ایستادم. اینجا همه عجله دارند و اگر یک لحظه حواست نباشد 10 نفر خارج از صف میآیند جلویت میایستند و تا به خودت بیایی دادسرا تعطیل شده و کارت میماند برای فردا.
سرتان را درد نیاورم خلاصه اینکه برای گرفتن دستور قضایی 5 ساعت زمان گذاشتم و 30 هزار تومان هزینه کردم. خدا کند به مرکز ترخیص خودرو برسم!
خوان دوم
ساعت 2 ظهر میرسم مقابل مرکز ترخیص خودرو و موتورسیکلت، ولی دیر رسیدهام. نیم ساعتی میشود که کار تعطیل شده. مجبورم یک روز دیگر هم مرخصی بگیرم. (خدا کند رئیس مرخصی بدهد)
این بار زودتر از خانه میزنم بیرون. یک مرکز کوچک که سرباز نگهبانش هر بار 30 نفر میشمارد و میفرستد داخل.
اینجا 4 باجه دارد. هر کدام قسمتی از کار را انجام میدهند. برای ترخیص باید همه مدارک مثل سند و بیمه و کارت ماشین و گواهینامه و کارت ملی، بهعلاوه برگه عدم خلافی و کپی همه آنها همراهت باشد وگرنه نبود یکی یعنی یک روز عقب افتادن کار.
جالب اینکه مدارک بیشتر مراجعان هم ناقص است. یکی سند به نامش نیست. یکی گواهینامه ندارد. آن یکی پول ندارد که خلافی موتورش را بدهد و… در این میان گریههای مردی 55- 50 ساله که به رئیس مرکز ترخیص التماس میکند و اشک میریزد و فایدهای ندارد. سرگرد میگوید قانون است و نمیتواند بیخیال عدم خلافی شود.
از مرد میپرسم خلافیش چقدر است؟ از لای به لای کاغذهایی که نامنظم و شلوغ پلوغ به دست گرفته، برگه خلافی را میکشد بیرون: «450 هزار تومان؛ نصفش اصلاً مربوط به موتور من نیست نمیدانم از کجا آمده؟ خیلی از این جریمهها بهخدا قسم اشتباه است؛ مثلاً این جریمه، نوشته نداشتن کلاه ایمنی، بلوار ابوذر. من 10 سالی میشود که بلوار ابوذر نرفتهام. اصلاً آن طرفها را نمیشناسم.
با موتور کار میکنم ولی همین اطراف، جاهای دور نمیروم. نان زن و بچهام را با مسافرکشی در میآورم. بهخاطر نداشتن بیمهنامه، پلیس موتورم را توقیف کرد. یک ماه است دنبال آزاد کردن موتورم هستم. 260 هزارتومان با قرض و قوله جور کردم و موتورم را بیمه کردم. حالا هم ندارم 450 هزارتومان جریمه بدهم.»
جوان دیگری حرفمان را قطع میکند و میگوید: «اینجا آخر کار نیست. باید 35 هزار تومان پول جرثقیل و برای هر روز توقیف دو هزارتومان بدهیم. موتور من 3 ماهی میشود بهخاطر اینکه صاحب سند را پیدا نمیکردم توی پارکینگ افتاده. الان باید 180 هزار تومان بدهم به اضافه 35 هزار تومان پول هزینه انتقال به پارکنیگ که روی هم میشود 215 هزار تومان. دیروز هم 260 هزار تومان پول بیمه دادهام. خب کل این خرجها میشود 475 هزار تومان. موتورم خیلی بیارزد 600 یا 700 هزار تومان.»
یکی از کسانی که از همه کس و همه چیز شاکی است مردی به نام «موسی» است که مقابل هر باجهای میرود، میگوید: «موسی من هستم، این پرونده من نیست؟» وقتی جواب منفی میشنود زیر لب غرغری میکند و فحشی حواله میدهد.
به قول جمشید پدر شهرزاد، حرفهای خارجکی میزند: «من بدبخت چقدر درآمد دارم که هر چند ماه یکبار موتورم را میخوابانند. یک بار بهخاطر کلاه نداشتن. یکبار چون بار زیادی زدهام. به پلاک گیر میدهند و… یکی نیست به این مسئولان بگوید اگر من هم داشتم ماشین میخریدم و میرفتم توی آژانس نه اینکه توی سرما و گرما پوستم کنده شود بهخاطر شندرغاز.»
بعد از 4 ساعت کلنجار رفتن و معطلی در مرکز ترخیص قبض پارکینگ مهر شده را میگیرم. روی قبض نوشته پارکینگ… جاده ساوه.
خوان سوم
روی قبض ترخیص، شماره تلفن پارکینگ مهر شده ولی هرچقدر زنگ میزنم آقایی میگوید: «کد مورد نظر شما در شبکه موجود نمیباشد لطفاً دوباره تماس نگیرید!» از شانس بد اینطرفها هم نیامدهام که بدانم چطور باید پارکینگ مورد نظر را پیدا کنم.
به هر ترتیب سر ظهری موفق میشوم. پارکینگ 3 کیلومتر بعد از پاسگاه نعمت آباد به سمت اسلامشهر است. وقتی میخواهم از پل عابر پیاده به آنسوی اتوبان بروم، چشمانم به صحنهای میافتد که هیچوقت ندیدهام؛ پارکینگ بزرگی که تا چشم کار میکند موتور است و موتور. موتورهای رنگ و رو رفتهای که شواهد نشان میدهد ماهها و شاید سالهاست در خانه ابدی شان خوابیدهاند.
بعد از عکاسی با موبایل دوباره بر میگردم پایین و میروم داخل پارکینگ موتور. قیامتی است. موتورهای زیادی پارک شدهاند یا بهتر است بگویم روی هم افتادهاند. به جرأت میتوان گفت نیمیاز آنها اسقاط شدهاند.
هنوز دست بهکار نشده برای تهیه این گزارش و یادداشت برداری، جوانی درست وسط موتورها شروع میکند به فریاد کشیدن بعد میفهمم بنده خدا حق دارد. چند موتور روی موتورش افتاده؛ باکش از بین رفته، طلقش شکسته، چرخهایش پنچر است. کیلومتر شمار هم سرجایش نیست.
پارکینگدار میگوید موتور، از همان اولی که پلیس به اینجا آورده همینجوری بوده ولی صاحب موتور که رگ گردنش از عصبانیت بیرون زده و هر لحظه انتظار میرود خطایی از او سر بزند چیز دیگری میگوید.
چند جوان دیگر که آنها هم آمدهاند تا موتورشان را تحویل بگیرند جوان عصبانی را به بیرون پارکینگ میبرند تا کمی آرامش کنند.
تکیه میدهد به دیوار و سفره دلش را باز میکند که موتورش را 3 ماه پیش 7 میلیون خریده و همان ماه اول بهخاطر نداشتن کلاه ایمنی، توقیفش کردهاند و با کلی دوندگی امروز قبض ترخیص را گرفته و حالا که آمده با موتوری روبهرو شده که هیچ شباهتی به موتور خودش ندارد؛ آهن قراضهای است بیا و ببین.
وقتی خودم را معرفی میکنم و میگویم که خبرنگارم، چند نفر از مراجعان شروع میکنند به شکایت کردن که حتماً اینها را در روزنامهتان بنویس.
یکی از آنها که بیخیال موتورش شده، میگوید: «6 ماه پیش تصادف کردم و دیروز موفق شدم دستور آزادی موتورم را از قاضی بگیرم. امروز آمدم پارکینگ که ببینم موتورم سالم است یا نه. از لا به لای این همه موتور توانستم جسد موتورم را پیدا کنم.
برف و باران و آفتاب پدرش را درآورده. وقتی این وضع را دیدم بیخیال موتورم شدم. مگر دیوانهام برای موتوری که دیگر 500 هزار تومان نمیارزد 250 هزار تومان پول پارکینگ بدهم. در ضمن باید پول بیمه و جرثقیل را هم به این مبلغ اضافه کنید.»
یکی دیگر از جوانها که موتورش را مثل گوسفند قربانی روی زمین گذاشته و منتظر وانتبار است هم شروع میکند به درد دل: «روزی 2 هزار تومان پول پارکینگ میگیرند ولی انگار نه انگار این موتورها صاحب دارد. ما پول مان را از سر راه نیاوردهایم که به اینها بدهیم. همه موتورها را میریزند روی هم. چراغ و راهنما و باک آسیب میبیند و… همین الان پیش خودم سرانگشتی حساب کردم 300 هزار تومانی برای تعمیر توی خرج افتادهام.»
از پارکینگدار میپرسم سرنوشت این همه موتوری که روی هم تلنبار شده چه خواهد شد؟ این مرد بیحوصله با لباسهای روغنی و موهایی شانه نکرده در حالی که سیگار را از گوشه لبش برنمیدارد، میگوید: «میخواهی چه بشود؟ یکسال که خبری نشد با دستور قضایی میبرند برای اسقاط یا برای فروش تحویل اموال تملیکی میشوند. به همین خاطر است که اینقدر درب و داغان هستند.»
میپرسم چرا به وضعیت موتورها رسیدگی نمیکنید و آنها را روی هم میریزید؟
– اینجا روزانه آنقدر موتور میآورند که دیگر جا نمیشود. اینهایی هم که میبینید روی هم ریخته، بهخاطر باد است.
– خسارت موتورهایی را که آسیب میبینند میدهید؟
– خسارت؟ میشود به باد گفت نیا و موتورها را نینداز؟ مگر چقدر گیرمان میآید که بخواهیم خسارت هم بدهیم!
عجب دنیایی است اینجا جایی شبیه صحرای محشر است. هرکس دنبال کار خودش میدود. یکی آمده موتور یا ماشینش را بگیرد. آن یکی تا پول نگیرد موتور را نمیدهد. سگرمهها توی هم است. بیشتر آدمهایی که اینجایند عصبی شدهاند.
شاید تنها کسی که با دوندگی موفق شد دو روزه وسیلهاش را آزاد کند و به سلامت از این خوانها عبور کند من باشم. اما پیش خودم حساب میکنم در پروسه دادسرا، مرکز ترخیص خودرو و موتورسیکلت و پارکینگ چه میزان زمان، انرژی و پول صرف میشود؟ تکلیف موتورهای مردم چه میشود؟ اصلاً توقیف بهترین روش برای فرهنگسازی و کاهش تخلفات است؟