سربازی که اسیر شکمش شد

روز آخر که داشتند او را می‏بردند، چنان خوشحال بود که نگو. حیف که فرمانده اجازه نداد، والا تصمیم داشتم او را به دهات‏مان ببرم و ببندمش به خیش تا زمین‏های‏مان را هم شخم بزند و گاو و گوسفندهای‏مان را بچراند و شیرشان را بدوشد. اما حیف شد که او را زود بردند.

چند
روزی بود که یک بی‏مزه ضمن دستبرد به اموال تدارکات، باقی مواد غذایی را
روی خاک و خل پخش‌وپلا و حرام می‏کرد. هم غذا کش می‏رفت، هم توی
باقی‏مانده‏اش خاک می‏ریخت.


به گزارش فارس، چند روزی بود که مش‌مراد
حسابی اوقاتش تلخ بود. او مسئول تدارکات بود و ریش همه ما پیش او در گرو.
تا قبل از این، با آنکه راه‌ به‌ راه به حیله‏های مختلف به سنگرش دستبرد
زده و کمپوت و آب‏میوه کش رفته بودیم، او همیشه خوش‏اخلاق و باگذشت بود.
اما حالا با دیدن چهره اخمو و غضبناکش جرات نمی‏کردیم نزدیکش بشویم، چه رسد
به پاتک زدن به سنگر تدارکات.

تا اینکه مسئولمان که از ما سن‌وسالش بیشتر بود رفت سراغ مش‌مراد و کم‏کم
قفل زبان او را باز کرد و ما فهمیدیم چرا مش‌مراد برزخ است.

چند روزی بود که یک بی‏مزه ضمن دستبرد به اموال تدارکات، باقی مواد غذایی
را روی خاک و خل پخش‌وپلا و حرام می‏کرد. هم غذا کش می‏رفت، هم توی
باقی‏مانده‏اش خاک می‏ریخت. چند تا کمپوت برمی‏داشت چند تای دیگر را باز
می‏کرد و روی زمین می‏ریخت و نان‏ها را تکه‏تکه می‏کرد و شکر و نمک را با
هم قاطی می‏کرد.

ظنّ مش‌مراد بیشتر از همه به من بود. از بس که پرونده‏ام سیاه بود، حق را
به مش‌مراد می‏دادم. حالا من بودم و نگاه‏های سنگین دوستانم. آخر سر طافت
نیاوردم و با صدایی مثلاً پر از بغض و گریه‏دار گفتم: دستتون درد نکنه، شما
هم؟ شما دیگر چرا؟ خوبه همگی خوب مرا می‏شناسید. من هر خلاف و کار اشتباهی
بکنم، شماها خبردار می‏شوید. اگه کمپوت و آب‏میوه باز کنم تک‏خوری نمی‏کنم
و با یکی‏تان شریک می‏شوم. تازه کجا دیدید یا شنیدید که من چیزی را که
می‏شود به خندق بلا فرستاد، حیف و حرام کنم، هان؟

بچه‏ها کمی به سخنان حکیمانه و البته کمی تا قسمتی چرت و پرت من با جان و
دل گوش دادند. بعد اسمال دوگوش گفت: به دل نگیر، شیطان رفت تو جلدمون و ما
به تو بهتان زدیم. اما اگر من به جای تو بودم، اون جانی بی‏معرفت رو موقع
ارتکاب جنایت دستگیر می‏کردم تا هم خودم خلاص شوم و هم حساب او را برسم.

کمی دو دو تا چهار تا کردم، دیدم حرف اسمال دوگوش چندان بی‏ربط نیست. پس
تصمیمم را گرفتم. رفتم و دوربین فرمانده‏مان را قرض گرفتم و دور از چشم
بچه‏ها دورتر از مقر یک جای خوب دست و پا کردم و دوربین را روی سنگر
تدارکات تنظیم کردم و نشستم به زاغ سیاه چوب زدن.

روز سوم بود و چشم‏هایم بس که باز و تنگ شده بود، داشت باباقوری در
می‏آورد که یک‏هو دیدم یک سیاه زنگی دولا دولا و بی‏سروصدا دارد به سنگر
تدارکات نزدیک می‏شود. دیدم که مش‌مراد دم در سنگر، نشسته خوابش برده است.
مطمئن شدم که آقادزده دارد دم به تله می‏دهد. می‏خواستم داد و هوار راه
بیندازم. اما متوجه شدم که اولا آقادزده هنوز کارش را شروع نکرده. از این
گذشته باید او را هنگام ارتکاب جرم دستگیر کنم تا سند و مدرک داشته باشم.

دیدم که به آرامی خزید توی سنگر تدارکات، من هم شلنگ تخته‏زنان دویدم طرف
مقر. اول سر راه سلاحم را از سنگرمان برداشتم و مسلح کردم. اسمال دوگوش که
داشت خواب بعد از ناهار را به جا می‏آورد، پلک‌هایش را باز کرد و گفت: کجا
به سلامتی؟

– اگه می‏خوای یک تئاتر کمدی ببینی، بسم‏اللّه!

فی‏الفور و تخته‏گاز دویدم طرف سنگر مش‌مراد. اسمال هم پشت سرم می‏آمد.
دم در سنگر که مش‌مراد هنوز خروپف می‏کند. به اسمال اشاره کردم سروصدا
نکند. سلاحم را گرفتم طرف سنگر و فریاد کشیدم: بیا بیرون جانی اسم خراب کن!

مش‌مراد که از خواب پرید و با هول و ولا دستانش را گذاشت روی سرش و جیغ زد: نزن، نزن من تسلیمم، الدخیل الخمینی!

اسمال پقی زد زیر خنده. خنده‏ام را خوردم و گفت: نترس مش‌مراد. سر بزنگاه
رسیدم. آقادزده تو سنگره. مش‌مراد چند لحظه با بهت و حیرت نگاهم کرد، بعد
کفری شد و فریاد زد: کوفت و زهرمار، زهره‏ام آب شد.

بعد سکوت کرد. حالت چهره‏اش عوض شد و پرسید: گفتی چی شده؟

ـ آقا دزده تو سنگره. خودم زاغ سیاهش را چوب زدم. الان می‏بینی بعد یک
تیر هوایی شلیک کردم. یک دفعه یکی از تو سنگر به عربی نتله کرد:

ـ الامان، الامان، الدخیل الخمینی، الدخیل الاسلام!

بعد یک عراقی گردن کلفت سیاه سوخته با یک بغل کمپوت و نان و غذا آمد
بیرون. پدر نامرد تو دهانش یک عالمه پسته و تخمه تپونده بود. چشم و دهان
مش‌مراد به اندازه نعلبکی گرد شد. اسمال با حیرت گفت:

ـ آی بر پدرت لعنت. این هیولا از کجا سروکله‏اش پیدا شد؟

خودم هم مانده بودم معطل.

خلاصه فرید که زبان عربی‏اش خوب بود، آمد و زیر زبان آقادزده را کشید و
فهمید که او چند روز پیش در منطقه گم شده و سر از مقر ما در آورده.
می‏خواسته به خط خودشان برگردد. اما می‏ترسیده و همانجا مانده. در این چند
روز هم با دستبرد زدن به سنگر مش‏مراد شکم گنده‏اش را پر می‏کرده است.

فرمانده‏مان گفت: آفرین، حالا می‏فرستمش عقب تا تخلیه اطلاعاتی بشود.

به چشم خریدار به آقادزده نگاه کردم و گفتم: فعلاً ایشان پیش ما می‏مانند.

اسمال با تعجب پرسید: چی، بماند اینجا، واسه چی؟

گفتم: من به خاطر دله‏دزدی این سیاه سوخته تهمت و بهتان خوردم. حالام تا
انتقامم را از او نگیرم ولش نمی‏کنم. من با این جنایتکار کار دارم!

آقا دزده یک هفته دیگر پیش ما ماند. در این یک هفته نظافت محوطه و سنگرها
و شستن ظرف و لباس بچه‏ها، پرکردن منبع آب، خالی کردن باروبنه سنگر
مش‌مراد و سه نوبت در روز واکس زدن به پوتین بنده بر عهده او بود. ظرف یک
هفته اشکش را در آوردم. فکر کنم ده، بیست کیلو وزن کم کرد.

روز آخر که داشتند او را می‏بردند، چنان خوشحال بود که نگو. حیف که
فرمانده اجازه نداد، والا تصمیم داشتم او را به دهات‏مان ببرم و ببندمش به
خیش تا زمین‏های‏مان را هم شخم بزند و گاو و گوسفندهای‏مان را بچراند و
شیرشان را بدوشد. اما حیف شد که او را زود بردند.

عضویت در تلگرام عصر خبر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
طراحی سایت و بهینه‌سازی: نیکان‌تک